به گزارش خبرگزاری حوزه، رمان «سه کاهن» به قلم مجید قیصری به رشته تحریر درآمده است و قصه اش به یک روز از زندگی پیامبر(ص) در سن چهار سالگی بازمی گردد. در این داستان حلیمه دایه پیامبر در تلاشی قابل توجه، می کوشد تا جان پیامبر(ص) را از گزند کاهنانی نجات دهد که می خواهند براساس نشانههای ظاهری پیامبرخاتم (ص)، را در کودکی از بین ببرند. آنها پیامبر (ص) را درحالی که در روستایی در کنار حلیمه بزرگ میشود مییابند و سعی میکنند، با تطمیع شوهر حلیمه، کودک را با خود ببرند. وقتی حلیمه متوجه نیتسو آنها میشود، کودک را به خانوادهاش بازمیگرداند.
بخش عمدهای از این داستان نیز با سخنان حلیمه و اطرافیان او جلو میرود، اما نویسنده با شگردی قابل توجه هیچ کدام از این دیالوگها را از زبان پیامبراکرم (ص) روایت نمیکند و در تلاش است تا پیامبر را از زبان اطرافیانش توصیف کند.
در بخشی از این اثر می خوانیم: "حلیمه میداند که تنها شده. باید خود فکری به حال این بچه کند. دیر بجنبد همه چیز از دست میرود. درون خیمه چه میگذرد؟ این مردان به شوهرش چه میگویند؟ کاش میدانست از جان آنها چه میخواهند. حرفش را به کی بزند؟ مهر این بچه چیز دیگریست. هیچ وقت چنین علاقهای در وجودش نبود. حتی نسبت به فرزندان خودش. حتی زمانی که حارث برای خواستگاریاش آمده بود این شور و شیدایی را نداشت. این را نمیتوانست به کسی بگوید، حتی حارث"
لازم به ذکر است که این رمان اولین بار به همت انتشارات عصر داستان نشر یافت. سپس توسط انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شد و در سال ۱۳۹۹ انتشارات کتابستان معرفت آن را به زیور طبع آراست.
همچنین بنابر این گزارش، رمان «آنک آن یتیم نظر کرده» نوشته محمدرضا سرشار برای نوجوانان نگاشته شده است. این اثر روایتی از زندگی پیامبر (ص) از زمان تولد تا هجرت به حبشه است و با نثری تاریخی که به فارسی دری نزدیک است، نوشته شده و از سوی انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
در بخشی از این رمان میخوانیم: "درازشبی بود آن شب؛ هر لحظه، ساعتی! خورشید انگار در چاه خاور غرق گشته، و در آنجا مانده بود و سر بر دمیدن نداشت. گاه تب میآمد و چونان کورهای سرخ، تن رنجور آمنه را میگداخت؛ و عرق، همچون جویهایی باریک از لب، از روزنههای تن او به در میجست. در این حال نفسش به شماره میافتاد؛ چندان که میپنداشت هوایی برای تنفس نیست. آنگاه روانداز را به یک سو میافکند و میکوشید تا از جای برخیزد و خویشتن را به بیرون رساند. لیک، دستان و پاهایش آن توان را نداشتند که در این خواسته، بدو یاری رسانند. پس تا کودکش و برکه بیدار نشوند، ناتوان از هرکار، افتاده بر بستر، لب به دندان میگزید و بیصدا میگریست."